پونزده سالم بود
دنبال یه دوست میگشتم همه جا تو خونه تو خیابون تو کوچه خونه همسایه .
هیچ کی رو پیدا نکردم . خیلیا بودن که رفیقم بودن اما هیچکی دوستم نمی شد .
تا اینک این دوست پیدا شد. جلوی در گله دونی (دمداری) یکی صادقانه گفت :منم دارم میگردم .
یکی که بهش اعتماد کنم. و من با تمام و صداقتم دست دوستی به سویش دراز کردم و او.....
وما دوست شدیم به صداقت تموم دوستای دنیا با هم صادق بودیم همه جا با هم میرفتیم .
چقد دایی ناصرو دک میکردیم.
چقد شکیلا گوش میدادیم (ورداشتن شکیلا چقد حال می داد)
عشقمون "یاور همیشه مومن" بود.
فکر کنم کاستای این پسره تموم شد.
و دوستیمون هرروز صادق تر می شد.
تا اینکه احساس کردیم بزرگ شدیم (دوستی مال بچگیه).
اما ما هنوز دوست بودیم ودلامون صادق.
هنوزم عشقمون "یاور همیشه مومنه" .
دیگه شکیلا گوش نمی دیم.
دیگه کاری با این پسره نداریم .
دیگه کسی رو دک نمی کنیم.
دیگه ساقه طلایی نمی خوریم.
وما هنوزم دوستیم با همون صداقت.
" دوست گلم ودادش عزیزم دوستتم"
بنام خدای لوبیا سبز
لوبیای سبز؟!
واسه اینکه همه وجودش سبزه، درون و بیرونش یه رنگه یه سبز سحر آمیز یه سبز به ابدیت لوبیای سبز.
به سبزی فاطمه. به سبز بودن محمد وبه سبزی مهدی و نیمه شعبانش.
به سبزی عباس که باتموم یه رنگیش این دونه رو تو دلم کاشت .
به سبزی اون دوستی که بهش قول دادم مثل خودش عارف شم.
به سبزی اون زرد پوشی که نه مثل گل مینا مثل خودش همیشه سبزه .
و به سبزی اونی که به من رنگ داد.
پس ای دوستای عزیزمنم می خوام مثل شما ها سبز باشم و با شما سبزی رو حس کنم.
دستان (چقد ریش به این بچه میا) سبزتون رو به بی رنگی من بدین تا با هم سبز بشیم و سبز بمونیم به سبزی
لوبیای سبز.
پس برام دعا کنین......بتونم.